به گزارش لنجانا ،به نقل ازحرف ما؛
_بگو :ش…. نه. بگو :ش …ش… ش…
گفتگوی دختر پنج ساله ام و دکتر رو می بینم.
و به ناگاه، خیالات سالهای گذشته، افکارم را در خود غرق می کند…
من و فرهاد، هر دو ناشنوا بودیم و همدیگر رو دوست داشتیم و میخواستیم ازدواج کنیم. قبل از ازدواج رفتیم آزمایش ژنتیک. مشاور به مادر چیزی گفت.
مادر با اشاره ی دست، به ما فهماند که مشاور گفته: شما خواهر ناشنوا دارید
برادر همسرتون هم ناشنوا است.
به احتمال قوی، بچه تون ناشنوا بدنیا می آید…
این صحبت مشاور نا امید کننده بود.
دیگه نمیخوام بفهمم چه می گویند.
نمیخوام نا امید شوم.
ما با عشق ازدواج کردیم و بچه دار شدیم.
بعد از مدتی، متوجه شدیم؛ دخترمان “عسل” مشکل شنوایی داره. بعد از کلی دوندگی، سنجش شنوایی، جراحی کاشت حلزون، با موفقیت انجام شد و حالا، او میتونه در هفت سالگی به مدرسه عادی بره…
_بگو: ششش… ش…ش…
بعد از مناظره دخترم “عسل” و دکتر.
از مطب گفتار درمانی اومدم حیاط هوا بخورم… دیدم که خانم منشی کنار حوض، تو حیاط شیر آب را باز کرد تا دستهایش را بشوید…
با خودم گفتم: ((ش …. مثل شیر آب))
انتهای پیام/