قدرت اراده انسانی و عزم پایدار برای عینیت یافتن این اراده در بسیاری از آثار سینمایی، نمود یافته و بیننده را با خود به قلب واقعه برده و با شخصیت اصلی داستان همداستان ساخته؛ اما در «فارست گامپ / Forrest Gump» این حس به اوج خود میرسد.
به گزارش «تابناک»، فارست گامپ (تام هنکس)، مرد سادهدلی است که در ایستگاه اتوبوسی منتظر نشسته است. با آمدن خانمی، خود را معرفی و داستان زندگی اش را تعریف میکند. فارست کودکی با بهرهٔ هوشی پایینتر از همسالانش است و همه دنیایش مادرش (سالی فیلد) است که حوادث پیرامونش را با زبانی ساده برایش توصیف میکند.
او در کودکی مجبور به استفاده از اسکلت و داربست فلزی بود که به پایش بسته میشد. بچههای همسالش او را دوست نداشتند. اما یکی با او همبازی شد؛ جنی. طی حادثهای، آن اسکت مزاحم فلزی درهم میشکند و توانایی فارست در دویدن پدیدار میشود. فارست که حالا بالغ شده در راگبی به افتخار میرسد.
جنی جوان (رابین رایت پن) که هرگز از مهر پدر الکلیاش بهرهای نداشته، آرزو دارد خوانندهٔ کانتری شود. او دختر سر به راهی نیست و حتی در یک بار نامناسب خوانندگی میکنند. در روزهای جنگ با ویتنام، فارست به ارتش میپیوندد. هنگام خداحافظی، جنی از فارست میخواهد شجاع نباشد و هر وقت خطری بود فقط فرار کند.
فارست در دورهٔ آموزشی ارتش، دوستی به نام بوبا (میکلتی ویلیامسون) پیدا میکند. او جوان سیاهپوست سادهدلی است که آرزو دارد خانوادهٔ فقیرش را با صید میگو به وضع بهتری برساند. آنها به ویتنام فرستاده میشوند و تحت فرماندهی سرگرد دن تیلور (گری سینایس) قرار میگیرند.
در یکی از حملات، نیروهای آمریکا به شدت بمباران میشوند. با فرمان فرماندهش، فارست شروع به دویدن میکند و ناگهان به یاد بوبا میافتد. او بازمیگردد تا بوبا را پیدا کند اما هر بار یک مجروح دیگر را مییابد و او را تا کرانهٔ رودخانه میرساند، از جمله سرگرد دن را.
بالاخره بوبا را در حالی که به شدت زخمی است مییابد. بوبا میمیرد و فارست زخمی جزئی برمی دارد، ولی سرگرد دن هر دو پایش را از دست میدهد. دن برای آنکه تا پایان زنیدگی فلج است و با افتخار نمرده و گمان میبرد فارست نگذاشته به سرنوشتش برسد از او خشمگین است. فارست مدال افتخار میگیرد و در دوران نقاهت استعدادش در پینگپنگ شکوفا میشود.
در حالی که او به مسابقات جهانی میرود و یکی یکی پلههای افتخار را پشت سر میگذارد، زندگی جنی هر روز در سراشیبی می رود. اعتیاد و روابط ناسالم، جوانی و زندگی جنی را میرباید. فارست سرگرد دن را با خود همراه میکند تا به آرزو بوبا جامهٔ عمل پوشاند.
او نام قایقش را جنی میگذارد و موفق میشود یکی از بینظیرترین صیدهای میگو را انجام دهد، چنانکه عکسش بر جلد مجلهها برود، ولی او تنها دنیای کوچک خودش را میخواهد؛ دنیایی که تمام وسعتش آغوش مادر و داشتن جنی است.