به گزارش صدای لنجان؛ تاسوعای حسینی و قصه علمدار کربلا به روایت رادیو آوا را بشنوید.
فرات،خوب میشناسدت ،رشادت هایت را آن مشک پاره ی گوشه ی میدان هنوز به خاطر دارد و علم سپاه حسین (علیه السلام)، انتظار دستانت را میکشد؛ عباس آن جنگاوری که از نوجوانی در رکاب حیدر کرار جنگیده است؛ اکنون به فرمان مولایش سقای خیمه هاست.
چون ندای العطش از خیمه ها بالا رفت؛ حسین (علیه السلام)به همراه عباس به سمت فرات حرکت کردند، دشمن از رسیدن شان به آب ممانعت کرد،نبرد سختی میان شان در گرفت تا بالاخره میان حسین و عباس فاصله انداختند. اما عباس توانست خود را به فرات برساند ،مشکش را پر کرد و به سوی خیمه ها بازگشت.
ولی در میانه راه ،دشمن که پشت نخلی کمین کرده بود ضربتی به دست راست عباس وارد کرد عباس (علیه السلام) شمشیر را به دست چپ گرفت و به مبارزه ادامه داد اما در این زمان حُکَیْم بن طُفَیل سِنْبِسی ضربتی دیگر بر دست چپ وارد کرد و دستش بر زمین افتاد.
آه دست هایت… اصلا دست ها همیشه قصه ای داشته اند. به یاد داری؟! دستان خیبرشکنی که در حصار طناب آمدند؟ یا دستان آن بانویی که در دفاع از مولایش با ضرب تازیانه از ردای امامش کوتاه شد،دستانی که داغ بر دل فرات گذاشت و کمی آن سوتر بر خاک افتادند یا دستانی که انگشت و انگشتر….
بگذریم، چه بسیار دستهایی که بیشتر از زبان ها،قصه گویند.
عباس علیه السلام مشک را به دندان گرفت اما تیری بر مشک اصابت کرد و مقابل چشمان خسته اش بر زمین فرو ریخت.
ناگاه تیری بر چشمش نشست و مردی با عمود آهنین بر فرق مبارکش زد تا از اسب بر زمین افتاد و با صدای بلند فریاد زد:«ادرکنی یا اخا»
و حسین دلش لک زده بود که برادر صدایش کنی.
بشکند دستی که برایت امان نامه نوشت.گویی فراموش کرده بود تو فرزند آن بانویی هستی که به امیرالمومنین گفت:«مرا فاطمه خطاب نکن مبادا دل فرزندان زهرا هوای مادر کند» همان بانویی که به پسرانش آموخته بود« حسین مولای تان است مبادا برادر صدایش کنید»
حسین علیه السلام خود را به برادر رساند بسیار گریست و فرمود اکنون کمرم شکست و رشته تدبیرم گسسته شد…
انتهای پیام/