به گزارش صدای لنجان؛ این، روایت جریان زندگی است. زندگی، در خانه ما!
سر خیابانمان که رسیده بود، زنگ زد که «تو خونه گوجه دارین؟ تخممرغ چی؟» داشتم مِنّ و مِن میکردم تا منظورش را بفهمم و بعد جواب بدهم. سپیده زود حرفش را ادامه داد که «نون تازه گرفتم. سبزی خوردن هم تو خونه داشتیم. برداشتم دارم میام خونهتون. افطار مهمون نیستین؟ با هم املت بخوریم!»
ذوق کردم از برنامهریزی مهربانانهاش. در خانه چشم گرداندم ببینم خیلی اوضاع درب و داغان است یا میشود زود مرتبش کرد.
– وای سپیده! چه فکر عالیای کردی! نه، مهمون نیستیم. خیلی هم خوشحال میشیم.
– ببخشید دیگه خودمونو مهمون کردیم.
– تا باشه از این مهمونا!
گوشی به دست، تند تند سفره ناهار بچهها را جمع میکنم.
– حالا نگفتی، گوجه و تخممرغ دارین یا بخرم؟
– املت چیه؟! یه غذای درست و حسابی میپزم.
– حرفشم نزن. فقط املت. قبول نکنی، سر و ته میکنم برمیگردم.
میروم سمت یخچال. تخممرغ زیاد داریم، اما در سبد گوجهها، دو گوجه پیر و فرتوت، خسته و دلشکسته به گوشه سبد تکیه دادهاند.
– تخممرغ داریم، اما زحمت گوجه رو باید بکشی.
– به روی چشم. چیز دیگه لازم ندارین؟
– سپیده و بچههاش رو لازم داشتیم که خدا از غیب رسوند!
امروز که من سحر خواب مانده بودم و بیحال بودم، خدا سپیده را راهی خانه ما کرد تا بعدازظهر روزهداری یک مادر شیرده، راحتتر سپری شود. وقتی مهمان داریم، زهرا حواسش پرت میشود و کمتر پاپی من میشود.
آشپزخانه و هال را جمع و جور کردهام که سپیده زنگ خانه را میزند. اتاق بچهها نامرتب باشد، خیلی خجالت نمیکشم. خودش مادر است، میداند که طول عمر تمیز ماندن اتاق بچهها، به ثانیه هم نمیرسد.
علیِ من و فاطمه دختر سپیده، تقریبا همسن هستند. هر دو امسال کلاس دومیاند. بساط بازی فکری را گوشه هال پهن کردهاند و حسابی مشغولند. علی یادش میآید که ریاکاری را شروع کند!
– من روزهام ها!
– منم روزهام.
– روزه واقعی یا کله گنجشکی؟
– کله گنجشکی! اما پریروز واقعی گرفتم.
علی که خود را در آستانه باخت در میدان رقابت میبیند، میگوید: «خوب شما دخترا کمتر گشنهتون میشه. بخاطر همین خدا گفته از ۹ سالگی روزه بگیرین!» بعد هم فوری بحث را عوض میکند.
– مامان! سیزده بدر عید فطر میشه؟
فاطمه زودتر از من جوابش را میدهد.
– نه بابا! بعدشم روزه ادامه داره.
رو میکند به مامانش که در حال خواندن قرآن است و میپرسد:
– مامان! تا آخر ماه رمضون مدرسه تعطیله؟
طفلی بچه در کل عمر دانشآموزیاش اینقدر به خاطر کرونا، آلودگی، برف، گاز، شهاب سنگ، حمله مغول، فوران آتشفشان و هزار تا چیز دیگر تعطیل بوده که فکر میکند تا آخر ماه مبارک، مدرسه تعطیل است!
– نه دخترم. مدرسه از چهاردهم فروردین بازه.
چه خوب است که امسال بعد از تعطیلات عید، ماه مبارک ادامه دارد. همیشه وقتی تعطیلات تمام میشد، دلمان میگرفت. اما امسال، دلمان به ماه رمضان گرم است.
خدیجه دختر دوم سپیده، شوت محکمی میزند و توپ مستقیم به مغز سر من اصابت میکند. از این صحنه غشغش میخندد. سپیده میگوید:
– خدیجه! باید معذرت خواهی کنی، نه اینکه بزنی زیر خنده.
خدیجه سه ساله است اما دختر پرجنب و جوشی است و پا به پای سجاد پنج ساله من، فوتبال بازی میکند. زهرا هم انگار داور باشد و پول گرفته باشد که یک لحظه چشم از روی توپ برندارد، همراه با حرکت توپ، چهار دست و پا این طرف و آن طرف میرود.
زیر لب تکرار میکنم «خدیجه، خدیجه». سپیده میگوید «خَدیجَهُ وَ أیْنَ مِثْلُ خَدیجَهَ؟» دلم از یاد حضرت خدیجه غنج میرود. «خدیجه و کجاست مثل خدیجه؟ او مرا تصدیق کرد، آنگاه که مردم مرا تکذیب نمودند و با مال خود مرا بر دین خدا یاری کرد».
– سپیده! از اینکه اسم دخترت رو گذاشتی خدیجه چه احساسی داری؟
– خوشحالم، خیلی.
– هیچ وقت کسی بهت چیز منفیای نگفته؟
– خیلی کم. یه بار یکی بهم گفت «نمیشد با اسم دخترت کار فرهنگی نکنی؟! یه اسم امروزی براش میذاشتی!»
– ناراحت شدی از حرفش؟
– نه بابا! من اینقدر حضرت خدیجه رو دوس دارم که هر بار اسم خدیجه رو صدا میزنم، انگار عسل گذاشته باشم تو دهنم. کامم شیرین میشه از یاد اون زن عزیز!
– واقعا رابطه قلبی پیامبر با حضرت خدیجه، خیلی لطیف بوده. یه احساس مادر و فرزندی دلپذیری دارم نسبت به حضرت خدیجه.
– اوهوم، منم …
صدای برخورد توپ با سر زهرا حرفمان را قطع میکند. زهرا گریه مظلومانهای میکند. میدوم بغلش میکنم تا از مهلکه نجاتش دهم.
سپیده برای زهرا سیب رنده میکند و پی حرف قبلی را میگیرد.
– کیف میکنم با اسم بچههامون. هر کدوم رو که صدا میزنیم، یاد یه آدم خیلی خوب میپیچه توی خونه، یاد یه آدم خدایی!
– آخ گفتی. من وقتی شبها با اسم بچهها براشون لالایی میخونم، خودم یه دور میرم نجف و مدینه و کربلا.
– خدایا به این مائده اونقدر بچه بده که شبها سامرا و کاظمین و مشهد و قم رو هم زیارت کنه!
از این حرف سپیده، بلند بلند میخندم!
– الهی آمین!
پایان پیام/فارس