به گزارش لنجانا ،شبکه وبلاگی حرف ما ، متن مصاحبه شهید مجید پازوکی در باره «پادگان دوکوهه»را منتشر نموده است.
متن این مصاحبه بدین شرح است:oسلام
سلام
o چرا خجالت میکشید؟
خجالت نمیکشم.
o پس چرا فرار میکنید؟
فرار نمیکنم.
o زبان گویای این جنگ شمائید!
نه اینا بودند در رفتند. این علی آقا محمودوند، این یه پاش قطعه؛ از اول جنگ بوده! تو کانال حنظله. یکی از اون کسایی که از کانال حنظله زنده برگشته اینه.
oکدوم عملیات؟
مقدماتی.
o از چند نفر؟
از سیصد و شصت نفر، ۶۰ تا مجروح برگشتن یکیش اینه! در رفت از دستتون.
o برمی گرده! کی شما اومدید اینجا؟
از پونزده روز مونده به عید
o برای چی اومدید؟
همین جوری دیگه، اومدیم!
o چه خبره؟
چه خبر بود! چی بگم؟ حالا باشه بعداً. حالم خوب نیست زیاد! این رو (دوربین) خاموش کن اول. یه لحظه خاموشش کن!
بسم الله الرحمن الرحیم
اینجا پادگان دوکوهه است از سال ۶۰ بوده ۵۹، ۵۹ که نه، نه فکر کنم ۶۰ و ۶۱ بوده اینجا حاج احمد متوسلیان- حاج احمد- یه گروه از کردستان اومدن اینجا رو تحویل گرفتن. بعد تیپ حضرت رسول رو تشکیل دادن و بعد مستقر شدن. چیزی حدود از سال ۶۱ تا ۶۷ اینجا این بچه بسیجیها میاومدند- نیروهایی که از تهران و از شهرستان ما اعزام میشدن- اینجا زندگی میکردن، آمادگی رزمی پیدا میکردن مانور میرفتن، رزم شبانه میرفتن، خودسازی میکردن بعد به جبهه منتقل میشدن و حالا بعد بر حسب شرایط، حالا هرچی که بودکار رو انجام میدادن و برمیگشتن. بیشترین خاطرهای که من فکر میکنم رزمندهها دارن توکل جنگ- حداقلش بچههای تهران وکرج- از همین دوکوهه است. چون یک سال اینجا خودسازی میکردن، یه شب می رفتن عملیات و برمیگشتن یا یک سال اینجا خودسازی میکردن دو ماه میرفتن پدافندی برمیگشتن. بیشترین خاطرات بچهها از همین پادگان از همین ساختمونهاست. از همین حسینیه حاج همته. مقر ماکه قرارگاه تخریبه، که الان مثل زمان جنگ اردوگاهش مونده. میتونیم بریم ببینیم. هنوز آثار چادرها و فضا و قضایایی که زمان جنگ بوده هنوز موجوده!
o از بر وبچهها کیا یادته؟ کیا شهید شدن؟کیا بودن اینجا؟ چی کار میکردند؟
اسم که زیاده، ازحافظه خارج شده اینقدر…!
o از حال هوای اینجا زمان جنگ توضیح بدین؟
والله،اینجا که میبینی صبح که میشد نماز صبح، قلبش مولای یامولای نورایی میذاشتن و بعدش بچهها راه میافتادن یکی یکی میاومدند نماز شب و بعدش نماز صبح و زیارت عاشورا و بعد گردانها جلوی ساختمونها به خط میشدند گردان به گردان به سوی صبحگاه میدویدن تا گردانها جمع میشدن تو خود میدون صبحگاه. بعد میاومد شهید همت بود- او مسئولی که بود، فرماندهای که مستقر بود تو پادگان اون وقت- صبحگاه رو او اجرا میکرد. بعدصبحگاه هم که- یا قبلش یا بعدش بود که – شهید گلستانی اون سرود معروفش رو میخوند.
o چی بود سرودش؟
اللهم اجعل صباحنا صباح الابرار که خیلی قشنگ بود. بتونید نوارش رو پیدا کنید واقعا سوزناک بود و خلیلی با صفا. خدمت شما عرض کنم که شبها هم، که هرگردانی برای خودش یه عزاداری به خصوصی داشت. به خصوص گردان کمیل. مثال بود بچههای دیونه های جنگ بودند. تو خط هم که میرفتی مثلا تو بدر و تو چند تا از عملیات ها شکارچیهای تانک، که تو منطقه خیلی به نام بودند . مثلاً بعضی موقعها از شکارچی تانک صحبت میکنیم من خودم توی علمیات بدر، هیچ کس،سرش روبلند نمیکرد یک سره تیر مستقیم تانک میزد اما بچههای کمیل توی این دشت میدویدند دنبال تانکها. میدویدند یا با سنگ میزدن یا با آرپیجی میزدن.
o فرماندههایی که از این گردان به شهادت رسیدن کیا بودند؟
اونی که من می شناسم شهید خانجانی بوده. عکسش زدیم و وصیت نامهاش روی دیوار هست.ولی قبلیاش توی ذهنم نیست. چون ما گردان تخریب بودیم بعد هر عملیاتی به موقعش یه دستمون یه تیممون مامور میشد یکی از این گردانها یا بعضی موقعها میرفتیم لشگرهای دیگه. مامور میشدیم. شاید یه شب ،شاید یه هفته. بیشتری تو این گردانها نبودیم میاومدیم مهمونشون میشدیم و بعدش هم برمیگشتیم به مقر خودمون.
o اینجاکجاست؟
اینجا حسینیه گردان تخریب لشگر ۲۷ حضرت رسوله. تقریبا از سال ۶۱ دیگه اینجا بر پا شد البته این حسینیه نبود یه حسینیه حصیری داشتیم. یه سالی یه حسینیه حصیری بود تا ۶۲ یا ۶۳ دیگه اینجا کامل شد و اینجا رو ساختند. بچهها خودشون ساختند این آجرش، بنایش و جوشکاریش رو همه بچههای بسیج بودند. از اون موقع همین جوری برقرار بوده، نماز جماعت برقرار بود. زیارت عاشورا و مراسم مذهبی، سخنرانیها
o مداحهای گردان تخریب کیا بودند؟
مداحهای گردان تخریب یه سریشون شهید شدن و یه سریشیون هنوز زندهاند. یکیشون که خیلی معروف بود و نواراش هنوزهست حاج منصور نورایی.که مناجات امیرالمومنین رو توی اینجا هم خونده هنوز هم هست.
o این گوداله مثل قبره!
یه گودالهایی رو مثل قبر کندند میرفتند توش مناجات میکردند.
تو سرما و تو گرماش همه چیزش اینجا عین – ده یا یازده- هفت یا هشت سال جنگ رو بچهها اینجا زندگی کردند گرما به حدی میشد بعضی موقعها بچهها لخت میشدن میرفتن توی منبع آب با پارچ آب، آب میریختند رو سرشون. یکبار من قشنگ یادمه. بچهها گرما زده شودند سر ظهر یه سریشون بردن بیمارستان . اینقدر گرم میشد اینجا، همه چی میسوزه، علفها، ملفها. رو تپه تخم مرغ بندازی قشنگ نیمرو میشه. برج تیرماه بیایید شما اینجا.
اینجا که مشاهده میکیند چادر دسته یک گروهانمونه. اینجا آشپزخونهاش بوده،اینم چادر کنارشه.
o چیزی ازچادری که شما توش بودید مونده؟
و الله این جادر دسته یک و دو و سه و چهارش من هر سه یا چهار تا رو توش بودم. دسته یک بیشتر بودم بعد یه مدت رفتیم دسته دو و سه، چهارم بیشتر از دو یا سه ماه، یه عملیات بیشتر دسته چهارمون نبود. دیگه ایجاد نشد. تو عملیات بدر بود که دسته چهارمون ۱۷ تا شهید داد سه تا مجروح یه دونه سالم. دسته کلا تعطیل شد اومدیم عقب.
اینجا یه غروبهای با صفایی بود زمان جنگ. بچهها همه کاراشون رو که تموم میشد عصرها که مثلاً آزاد بودیم یه موقعی عصرها و غروبها روی این خاکریزهامیشستن این غروب رو تماشا میکردن. آماده میشدن برای نماز مغرب و عشا شبم شام میخوردن و بعدم میرفتن عزاداری. یا تو حسینیه بود یا تو چادرها عزاداری بود.
بعد از صبحگاه میاومدیم چای میخوردیم، یه خورده میدوییدن بچهها رو این خاکریزها، واون ذکرهایی که زمان جنگ بود به هر حال تو حرکت میخوندند. بعد از ظهرها هم بعضاً آموزش داشتیم دیگه مثلا لخت میکردند سینه خیز، پا مرغی، آموزش مین. حالا من که زیاد توی این حال و هواهای این بچهها چیزی نداشتم ولی معمولا بچههای الان؛ از تخریب بپرسید معمولا چهار یا ینج سال، سه سال، یه سال ، دو سال همه، هرکی میاومد اینجا دیگه نمیرفت.
الان اگه بیای دقت کنی تو هیئت گردان ما هنوز …
o اینجا وضوخونه بود؟
بله اینجاوضو میگرفتند منبع آب داشت.
غروبها اینجا اکثرا بچهها پخش میشدن تو این تپهها و بعد میاومدن اون پایین آب تنی میکردن.
یه گروهان، گروهان طلبههابود. هرچی آخوند و طلبه حزباللهی بود میاومدند توی این گروهان. نماز شب خونه، اهل سینه زنی- همه همین جوری بودن اینجا- اما یه حالتهای خاص داشتند. یه حال وهوای خاصی اینجا همه رقم داشتیم؛ مدیر مدرسه داشتیم، معلم، – مسئول دستمون فرضا معلم بود- وزیر، مشاور شاید داشتیم. بگم باورت نمشه مدیر کل داشتیم.
یه سید علی چیز، سادات پور داشتیم- سید علی سادات پوربود فکر کنم- توی همون دستهای که من بودم معمولا غروب میرفت بالای خاکریز میشست تو غروب گریه میکرد. اون وقت ما اذیتش میکردیم. این بنده خدا توی سال چهارم رفت امتحان داد شد نوزده و نیم یا نوزده و هفتاد و پنج. همین جا پروندهاش رو پاره کرد و گفت من باید بیست بشم. قبل از عملیات بدر درسش روشروع کرد.تصمیم گرفت درس بخونه.
این ها رو بچههای گردان کشیدن همون بچههای بسیج که تو گردان بودن هرکی به عشق خودش یه چیزی میکشید . حالا یه سریش پاک شده تابلو داشتیم وسایل رو بردند اصلا تابلوها رو کندند بردند دیگه نیستش!
سختترین عملیاتی که این گردان داشت عملیات مقدماتی و والفجر یک بود او موقع یه چیزی حدود سه کیلومتر یا چهار کیلومتر میدون مین رو بایدمعبر میزدند تا برسن به خط دشمن. الان تو منطقه فکه بری هنوز میدون میناش معلومه.
من خودم که اومدم اصلا نمیدونستم این قضایا یعنی چی؟ فقط به عشق این که امام خمینی به عنوان ولی فقیه مون، مرجع تقلید مون دستور فرمودن که جوون ها واجبه بیان شرکت کنن. هرکی که اومد یه حرکت مذهبی بود یه حرکت فقه شیعهای بود شیعهای بود . جعفری بود. بچههام که اومدن گلهای سر سبد هیئت بودن، مسجدها بودن تو شهرها. الان اگه تارخچه این شهدا را ببینی اکثرشون گلهای سرسبد محلهها بودند. بچههای خوبی بودن- خدمت شما عرض کنم- با او اعتقادی که داشتن، با او عشقی که داشتن به امام و چیزی که از عاشورای اما حسین گرفته بودن آمدن اینجا و پاشون رو گذاشتن توی این میدون مبارزه.
زمان جنگ ما توی این دوکوهه وتوی این جبههها به یه مدینه فاضله رسیده بودن بچههامون به یه مدینه فاضله رسیده بودن بچهها به یه صفای باطنی پیدا کرده بودن. یه شهر عشقی شده بود، یه صداقتی بین همدیگه بین بچهها درست شده بود همون چیزهایی که داشتن با لذت اون رو درک میکردن یعنی اون چیزهایی که اسلام گفته بود او صحبتهایی رو که احادیث میکرد. داشتن به یقین میرسیدن و رسیدن بهش. اونها خدا رو قشنگ لمس میکردن. رسیدن به مراحل بالای انسانی که حالا اسلام گفته بود. بعد یه قصهای من از یکی شنیدم خیلی جالب بود. این قصه جبهه که خیلیها اصلا نمیفهمن چیه! مثل یه قلعه میمونه که ظاهرش از آتیشه توش گلستانه اونهایی که رفتن میدونن گلستانه. اونهایی که نمیدونن از بیون دارن میبینن میگن شما دیونه اید شما الان توی این قصه میرید! اما اونهایی که رفتن و زدن به این آتیشه و رد شدن و به این گلستان رسیدن میفهمن یعنی چی، توش زندگی کردن!
آدم دلش نمیخواد برای کسی تعریف کنه. الان میان می گن بیا خاطره بگو، ولی آدم قلباً دلش نمیخواد دیگه چیزی تعریف کنه. چون خیلی دروغا دیده، چون خیلی نامردیهادیده، دلش نمیخواد برای کسی تعریف کنه. حالا چی میخوای بگی؟
از امام حسینش که اینطوری حماسه آفرید این همه تحریف کردن . این همه یادگاری درست کردن!
oحالا همین جوری میخواین ادامه بدین؟ مثلا تا آخر عمر بیاین دوکوهه. الان که دیگه تخریب نیست اون حال و هوا که دیگه نیست!
راستش رو میخوای! وقتی میآییم داریم میدویم دنبال این کاروان که ازش جا موندیم بهش برسیم! کار به کس دیگه نداریم. میخوایم ما خودمون رو نجات بدیم. این راهی که مونده خیلی سخته. اون قدر نازکه که همه دارن میافتن؛یکی از عقب، یکی از جلو میافته. چی میخوای بگی؟
این دله وقتی سیاه میشه، وقتی که لقمه حروم خرده شده- حالا خودمون هم هستیم نه اینکه بگیم کس دیگه، نه- وقتی دلت تاریک شد دیگه نمی فهمی. هرچی بهش بگو بابا ماست سفیده نمیفهمه به خدا! کسی که مال شهر عشق نیست نمیفهمه یعنی چی. بایدخودش بیادتوی این وادی،توی این قضیه قرار بگیره!
الان شما این حال و هوا رو میبینی اینجا. میبینی اینا که مییان اینجا توی این حالوهوا متوجه میشن یه چیزهایی رو. ولی رد میشن دوباره از یادشون میره. هشت سال دفاع مقدس این بچهها پخته شدن توی این کوره. حالا مثلا بیای این هشت سال روبخوای توی یه جمله بگی، نمیشه.
خود این دوکوهه این صحنههای زندهاش این ساختمونها رو نگاه کنی همین بوی شهدا رو میده. حال وهواش رو داره…